rss | اضافه به علاقه مندی ها | صفحه خانگی کنید | ذخیره صفحه | تماس با من | بایگانی مطالب | صفحه اول |
![]() |
![]() |
![]() |
![]() |
|
![]() |
|
||
![]() |
![]() |
![]() |
سید محمد خاتمی، روز ۲۱ مهر، ۷۰ ساله شد؛ «فرزند فاضل، باتقوا و متعهد» امام خمینی، فرزند روحانی بزرگ یزدی، آیتالله سید روحالله خاتمی است که در خودزندگینامهاش نوشته: «بزرگترین عامل مؤثر در شخصیت و ذهنیت من پدرم و خصوصیات ممتاز علمی، اخلاقی و اجتماعی او بود که به ما آموخت که با روشنبینی و آشنایی با زمان و مکان چگونه میتوان دین را آنگونه فهمید و پذیرفت که پاسخگوی همه پرسشها و نیازهای معنوی و روحی و مادی زندگی باشد.»
فرزند خاتمی، سیدعمادالدین – متولد فروردین ۱۳۶۷- به کسوت روحانیت درنیامد، رفت سراغ کارشناسی کامپیوتر و این روزها کارشناسی ارشد مطالعات منطقهای. عماد خاتمی همچون خواهرانش، نه چهره سیاسی است و نه حضوری در رسانهها و مناصب دولتی دارد ؛ گفتوگوی او با «تاریخ ایرانی» روایتش از پدری است که وقتی او ۹ ساله بود، با ۲۰ میلیون رای رئیسجمهور شد و زندگی را از روز سوم خرداد ۷۶ برای او و خانوادهاش دگرگون کرد. عماد خاتمی در نوجوانی شاهد بازتاب وقایع سیاسی دوره اصلاحات در محیط خانوادگی بود؛ شاهد پدر رئیسجمهوری که سالهای پرالتهابی را میگذراند و وقایعی را دید که طی یک و نیم دهه اخیر ناشنیده و ناگفته ماند و هفتاد سالگی پدر بهانهای بود تا این روایتها تا جایی که مقدور بود نقل شود. آنچه می خوانید ، گفت و گوی تاریخ ایرانی با فرزند خاتمی است که توسط سرگه بارسقیان انجام شده است.
کودکی ده ساله که دست چپش در یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد.
با اصرار از شوهرش میخواهد که طلاقش دهد.
شوهرش می گوید چرا؟ ما که زندگی خوبی داریم.
از زن اصرار و از شوهر انکار.
دختر دانش آموز صورتی زشت داشت.
دندان هایی نامتناسب با گونه هایش، موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره...
یک روز خانم مسنی با یک کیف پر از پول به یکی از شعب بزرگترین بانک کانادا مراجعه نمود و حسابی با موجودی 1 میلیون دلار افتتاح کرد . سپس به رئیس شعبه گفت به دلایلی مایل است شخصاً مدیر عامل آن بانک را ملاقات کند . و طبیعتاً به خاطر مبلغ هنگفتی که سپرده گذاری کرده بود ، تقاضای او مورد پذیرش قرار گرفت . قرار ملاقاتی با مدیر عامل بانک برای آن خانم ترتیب داده شد.
می گویند در کشور ژاپن مرد میلیونری زندگی میکرد که از درد چشم خواب بچشم نداشت و برای مداوای چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزریق کرده بود اما نتیجه چندانی نگرفته بود.
رفته بودم فروشگاه...
یکی از این فروشگاه بزرگا, اسم نمیبرم تبلیغ نشه براش!
یه پیرمرد با نوه اش اومده بود خرید، پسره هی ور ور و غرغر می کرد. پیرمرد می گفت: آروم باش فرهاد، آروم باش عزیزم!
چند وقت پیش با پدر و مادرم رفته بودیم رستوران که هم آشپزخانه بود هم چند تا میز گذاشته بود برای مشتریها افراد زیادی اونجا نبودن 3نفر ما بودیم با یه زن و شوهر جوان و یه پیرزن پیر مرد که نهایتا 60-70 سالشون بود
یه روز تو پیاده رو داشتم می رفتم، از دور دیدم یک کارت پخش کن خیلی با کلاس، کارت های رنگی قشنگی دستشه ولی این کارت ها رو به هر کسی نمیده !
مردی دیروقت، خسته و عصبانی از سر کار به خانه بازگشت. دم در، پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود.
- بابا! یک سوال از شما بپرسم؟
ایستادهام توی صف ساندویچی که ناهار امروزم را سرپایی و در اسرع وقت بخورم و برگردم شرکت. از مواقعی که خوردن، فقط برای سیر شدن است و قرار نیست از آن چیزی که میجوی و میبلعی لذت ببری، بیزارم. به اعتقاد من حتی وقتی درب باک ماشین را باز میکنی تا معدهاش را از بنزین پر کنی، ماشین چنان لذتی میبرد و چنان کیفی میکند که اگر میتوانست چیزی بگوید، حداقلش یک "آخیش!" یا "به به!" بود. حالا من ایستادهام توی صف ساندویچی، فقط برای این که خودم را سیر کنم و بدون آخیش و به به برگردم سر کارم.
در تاریخ آمده است، برسم قدیم روزی شاه عباس کبیر دراصفهان بخدمت عالم زمانه "شیخ بهائی" رسید پس ازسلام و احوال پرسی ازشیخ پرسید :
پسر 8 ساله ی من دونده ی خوبی بود و در اکثر مسابقات مدال می آورد. روزی برای دیدن مسابقه ی او رفتم.در مسابقه ی اول مدال طلا را کسب کرد.
داشتم با ماشینم می رفتم سر کار که موبایلم زنگ خورد گفتم بفرمایید الووو..، فقط فوت کرد !
گفتم اگه مزاحمی یه فوت کن اگه میخوای با من دوست بشی دوتا فوت کن .
با مردی که در حال عبور بود برخورد کردم اووه! معذرت میخوام. من هم معذرت میخوام. دقت نکردم ...
ما خیلی مؤدب بودیم ، من و این غریبه خداحافظی کردیم و به راهمان ادامه دادیم
ایتالو کالوینو (به ایتالیایی: Italo Calvino) (۱۵ اکتبر ۱۹۲۳ - ۱۹ سپتامبر ۱۹۸۵) یکی از بزرگترین نویسندگان ایتالیایی قرن بیستم است. بسیاری از آثار وی به زبان فارسی ترجمه شدهاست. او نویسنده، خبرنگار، منتقد و نظریهپرداز ایتالیایی است که فضای انتقادی آثارش باعث شده او را یکی از مهمترین داستان نویسهای ایتالیا در قرن بیستم بدانند.
وقتی که نوجوان بودم، یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم. جلوی ما یک خانواده پرجمعیت ایستاده بودند.به نظر می رسید وضع مالی خوبی نداشته باشند . شش بچه مودب که همگی زیر دوازده سال داشتند ولباس هایی کهنه در عین حال تمیـز پوشیده بودنـد. دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان زیادی در مورد برنامه ها و شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند، صحبت می کردند.
فکرش حسابی مشغول بود ،نمی دونست چرا اینطوری شده کجای کار اشتباه بود. برای بچه هاش هیچی کم نذاشته بود .خونه خوب، وسایل عالی، پول، معلم های خصوصی ویلا خلاصه همه چیز.از چراغ قرمز رد شد چون اصلا حواسش نبود.
حکایت سپیده
مادر، تو رفیع ترین داستان حیات منی. تو به من درس زندگی آموختی. تو چون پروانه سوختی و چون شمع گداختی و مهربانانه با سختی های من ساختی. مادر، ستاره ها نمایی از نگاه توست و مهتاب پرتوی از عطوفتت، و سپیده حکایتی از صداقتت. قلم از نگارش شُکوه تو ناتوان است و هزاران شعر در ستایش مدح تو اندک. مادر، اگر نمی توانم کوشش هایت را ارج نهم و محبت هایت را سپاس گزارم، پوزش بی کرانم را همراه با دسته گلی از هزاران تبریک، بپذیر. فروغ تو تا انتهای زمان جاوید و روزت تا پایان روزگار، مبارک باد.
بهار زندگی
مادر، تو شکوفاتر از بهار، نهالِ تنم را پر از شکوفه کردی و با بارانِ عاطفه های صمیمی، اندوه های قلبم را زدودی و مرهمی از ناز و نوازش بر زخم های زندگی ام نهادی. در «تابستان»های سختی با خنکای عشق و وفای خویش، مددکار مهربان مشکلاتم بودی تا در سایه سارِ آرامش بخش تو، من تمامی دردها و رنج ها را بدرود گویم. با وجود تو، یأس دری به رویم نگشود و زندگی رنگ «پائیز» ناامیدی را ندید. تو در «زمستانِ» مرارت های زندگی، چونان شمع سوختی تا نگذاری رنجش هیچ سختی ستون های تنم را بلرزاند. مادر، ای بهار زندگی، شادترین لبخندها و عمیق ترین سلام های ما، همراه با بهترین درودهای خداوندی، نثار بوستان دل آسمانی ات باد.
خاطرات كودكي زيباترند
"برگرفته از فیس بوک دوست خوبم محمد سبحانی"
تنها بازمانده يك كشتی شكسته توسط جريان آب به يك جزيره دورافتاده برده شد، با بيقراری به درگاه خداوند دعا میكرد تا او را نجات بخشد، ساعتها به اقيانوس چشم میدوخت، تا شايد نشانی از كمك بيابد اما هيچ چيز به چشم نمیآمد.
سرآخر نااميد شد و تصميم گرفت كه كلبه ای كوچك خارج از كلك بسازد تا از خود و وسايل اندكش را بهتر محافظت نمايد، روزی پس از آنكه از جستجوی غذا بازگشت، خانه كوچكش را در آتش يافت، دود به آسمان رفته بود،اندوهگين فرياد زد: «خدايا چگونه توانستی با من چنين كنی؟»
صبح روز بعد او با صدای يك كشتی كه به جزيره نزديك میشد از خواب برخاست، آن میآمد تا او را نجات دهد.
مرد از نجات دهندگانش پرسيد: «چطور متوجه شديد كه من اينجا هستم؟»
آنها در جواب گفتند: «ما علامت دودی را که فرستادی، ديديم!»
آسان میتوان دلسرد شد هنگامی كه بنظر میرسد كارها به خوبی پيش نمیروند، اما نبايد اميدمان را از دست دهيم زيرا خدا در كار زندگی ماست، حتی در ميان درد و رنج.
دفعه آينده كه كلبه شما در حال سوختن است به ياد آورید كه آن شايد علامتی باشد برای فراخواندن رحمت خداوند.
برای تمام چيزهای منفی كه ما بخود میگوييم، خداوند پاسخ مثبتي دارد،
این بزرگترین اسکناس تاریخ را که اندازهاش به یک برگه سند قضایی میرسد، دولت فیلیپین در 1998 با ارزش 100هزار پزو چاپ کرده است. این اسکناس به مناسبت صدمین سالگرد استقلال فیلیپین از حاکمیت اسپانیاییها چاپ شده بود و تنها در اختیار مجموعهداران قرار میگرفت. ارزش فروش هر برگه آن 180هزار پزو، معادل 3,700دلار بود.
تولد
ابوطالب و خديجه هر دو به فاصله كمى از يكديگر و فاصله كمى از روز آزادى مى ميرند. ابوطالب، محمد يتيم را بزرگ كرده بود و كمبود محبت پدر و مادر و جد مهربانش عبدالمطلب را با نوازشها و مهربانيهاى فوق العاده اش جبران مى كرد، محمد جوان را پشتيبان و نگهدار بود و براى او در دستگاه خديجه كارى يافت و در آخر او بود كه در ازدواج محمد با خديجه برايش پدرى كرد و محمد پيغمبر را همچون سپرى بود و با نفوذ و شخصيت و تمام حيثيت و اعتبار اجتماعيش از او حمايت كرد و حتى سه سال حصار كو سختى و گرسنگى در حصار را كنار او تحمل نمود. بخاطر او بود كه محمد از قتل و شكنجه هاى هولناكى كه پيروان عادى اش بدان محكوم مى شدند مصون بود و اكنون ابوطالب، بزرگترين، چه مى گويم؟ تنها حامى نيرومند و مهربانش را در برابر خشونت و خطر و كينه شهر از دست داد.
فاطمه، چهارمين دختر پيامبر بزرگ اسلام بود و كوچكترين، هم دختر آخرين خانواده اى كه پسرى برايشان نمانده بود و هم در جامعه اى كه ارزش هر پدرى و هر خانواده اى به "پسر" بود. نظام قبيله اى عرب، از دوره "مادر سالارى" گذشته بود و در عصر جاهليت نزديك به "بعثت" ، عرب به دوره "پدر سالارى" رسيده بود و "خدايان" مذكر شده بودند و بت ها و فرشتگان ماده بودند( يعنى كه دختران خداى بزرگ - الله-اند) و حكومت قبيله با "ريش سفيد"(شيخ)، و حاكميت خانواده ها و خاندان ها با "پدر بزرگ" بود و اساساً مذهب نزدشان، سنت پدرانشان بود و ملاك درستى عقيده و عامل ايمانشان ايمان و عقيده "آباء" شان و پيامبران بزرگى كه در قرآن آمده اند همه بر اين مذهب "آباء ى اجدادى" شوريده اند و قومشان همه براى حفظ اين "سنت پدرى" در برابر اين "انقلاب عليه نياكان پرستى" و "اساطير الاولين گرائى" ايستادند كه آن يكنوع "ارتجاع سنتى تقليدى و موروثى" بود بر پايه اصل "پدر پرستى" و اين يك "بعثت انقلابى خودآگاهانه فكرى" براساس "خداپرستى".
سازمان دامپزشکی کشور در اطلاعیهای نکات لازم جهت انتخاب و نگهداری ماهی قرمز برای سفره هفت سین را توصیه کرد. ادامه در "ادامه مطلب"
یکی از مقدمات مهم و اصلی ایرانیان برای استقبال از سال جدید “سفره هفت سین” است که بطور معمول ساعاتی
آیا میدانستید که بدن انسان قادر است در ظرف ۱ ساعت ۲ لیتر عرق تولد کند
آیا میدانستید که با چشم غیر مجهز به تلسکوب می توان ۶ هزار ستاره را در آسمان مشاهده کرد
آیا میدانستید که یک گاو بطور متوسط سالانه ۲ هزار و ۳۰۰ گالن شیر تولید میکند.
يَسْأَلُكَ النَّاسُ عَنِ السَّاعَةِ قُلْ إِنَّمَا عِلْمُهَا عِندَ اللَّهِ وَمَا يُدْرِيكَ لَعَلَّ السَّاعَةَ تَكُونُ قَرِيبًا
سوره ۳۳: الأحزاب﴿۶۳﴾
مردم از تو در باره رستاخيز مىپرسند بگو علم آن فقط نزد خداست و چه مى دانى شايد رستاخيز نزديك باشد
آغاز ماموریتهای اخیر ناسا به منظور شکل گیری مطالعات جدید بر روی کره ماه باعث شده تا به بررسی خصوصیات شگفت انگیزی از کره ماه پرداخته شود که شاید تکرار همیشگی این حقایق میزان توجه نسبت به ارزشهای علمی آن را کاسته باشد.
اشخاص شاد با زندگی همراهی می کنند.!!!
هر کسی تقدیری در زندگی دارد و این به عهده خودش است که با قسمت خود بجنگد یا با آن همکاری کند اما ایا این حرف به این معنی است که با قسمت خود بجنگند یا با آن همکاری کند. اما ایا این حرف به این معنی است که فرد باید دراز بکشد و بگذارد زندگی روند خود را طی کند....
وبلاگ نویسی مانند هزاران پدیده وارداتی دیگر تحت تاثیر سلیقه ایرانی قرار گرفته است. با مروری به وبلاگهای آن سوی آبها و وبلاگهای فارسی میتوانید تفاوتها و تاثیر سلیقه ایرانی را بر وبلاگها مشاهده کنید. به طور مثال ایرانیها توجه ویژه ای به قالب وبلاگ دارند و علاقمند به استفاده از قالبهایی با گرافیک پیچیده تر هستند در حالیکه در وبلاگ های غربی عموما از قالبها و شمایل ساده تر برای وبلاگ خود استفاده میکنند. حال با نگاهی به وبلاگهای فارسی به چند نکته آزار دهنده ( از نظر خودم ) که در بین آنها رایج است اشاره خواهم کرد.
به تقریب همه کسانی که به فضا می روند به «بیماری فضا» مبتلا می شوند که دلیل آن اختلال کارکرد گوش درونی است و از مهمترین نشانه های آن می توان به سردرد اشاره کرد.
۱. کنجکاوی را دنبال کنید
“من هیچ استعداد خاصی ندارم .فقط عاشق کنجکاوی هستم “
چگونه کنجکاوی خودتان را تحریک می کنید ؟ من کنجکاو هستم. مثلا پیدا کردن علت اینکه چگونه یک شخص موفق است و شخص دیگری شکست می خورد .به همین دلیل است که من سال ها وقت صرف مطالعه موفقیت کرده ام . شما بیشتر در چه مورد کنجکاو هستید ؟
پیگیری کنجکاوی شما رازی است برای رسیدن به موفقیت.
نوروز جشن آغاز سال و بزرگترین جشن ملى ایرانیان است که سابقه اى هزاران ساله دارد. نوروز در لغت به معنی روز جدید می باشد که هم پایان و هم آغازی دوباره را به یاد می آورد و شروع آن با اولین روز آغاز بهار متقارن است. نوروز جشن بیداری دوباره طبیعت است که این جشن سمبلی از پیروزی خوبی بر بدی یا نور بر تاریکی است که زمستان سمبلی از تاریکی است.
کوچک که بودیم چه دل های بزرگی داشتیم
اکنون که بزرگیم چه دلتنگیم
کاش دلهامون به بزرگی بچگی بود
کاش همان کودکی بودیم که حرفهایش
را از نگاهش می توان خواند
کاش برای حرف زدن
نیازی به صحبت کردن نداشتیم
کاش برای حرف زدن فقط نگاه کافی بود
کاش قلبها در چهره بود
اما اکنون اگر فریاد هم بزنیم کسی نمی فهمد
و دل خوش کرده ایم که سکوت کرده ایم
سکوت پر بهتر از فریاد تو خالیست
سکوتی را که یک نفر بفهمد
بهتر از هزار فریادی است که هیچ کس نفهمد
سکوتی که سرشار از ناگفته هاست
ناگفته هایی که گفتنش یک درد و نگفتنش هزاران درد دارد
دنیا را ببین...
بچه بودیم از آسمان باران می آمد
بزرگ شده ایم از چشمهایمان می آید!
بچه بودیم همه چشمای خیسمون رو میدیدن
بزرگ شدیم هیچکی نمیبینه
بچه بودیم تو جمع گریه می کردیم
بزرگ شدیم تو خلوت
بچه بودیم راحت دلمون نمی شکست
بزرگ شدیم خیلی آسون دلمون می شکنه
بچه بودیم همه رو ۱۰ تا دوست داشتیم
بزرگ که شدیم بعضی ها رو هیچی
بعضی هارو کم و بعضی ها رو بی نهایت دوست داریم
بچه که بودیم قضاوت نمی کردیم و همه یکسان بودن
بزرگ که شدیم قضاوتهای درست و غلط باعث شد که اندازه دوست داشتنمون تغییر کنه
کاش هنوزم همه رو
به اندازه همون بچگی ۱۰ تا دوست داشتیم
بچه که بودیم اگه با کسی
دعوا میکردیم ۱ ساعت بعد از یادمون میرفت
بزرگ که شدیم گاهی دعواهامون سالها تو یادمون مونده و آشتی نمی کنیم
بچه که بودیم گاهی با یه تیکه نخ سرگرم می شدیم
بزرگ که شدیم حتی ۱۰۰ تا کلاف نخم سرگرممون نمیکنه
بچه که بودیم بزرگترین آرزومون داشتن کوچکترین چیز بود
بزرگ که شدیم کوچکترین آرزومون داشتن بزرگترین چیزه
بچه که بودیم آرزومون بزرگ شدن بود
بزرگ که شدیم حسرت برگشتن به بچگی رو داریم
بچه که بودیم تو بازیهامون همش ادای بزرگ ترها رو در می آوردیم
بزرگ که شدیم همش تو خیالمون بر میگردیم به بچگی
بچه بودیم درد دل ها را به هزار ناله می گفتیم همه می فهمیدند
بزرگ شده ایم درد دل را به صد زبان به کسی می گوییم... هیچ کس نمی فهمد
بچه بودیم دوستیامون تا نداشت
بزرگ که شدیم همه دوستیامون تا داره
بچه که بودیم بچه بودیم
بزرگ که شدیم بزرگ که نشدیم هیچ دیگه همون بچه هم نیستیم
با تشکر از همکار خوبم خانم مقدسی که این متن زیبا را برایم فرستاده است.
رقص آرام
This is a poem
پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد میشدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازشما عکسبرداری بشود تا جائی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشد.
پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا میروم و صبحانه را با او میخورم. نمیخواهم دیر شود!
پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر میدهیم. پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمیشناسد!
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمیداند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او میروید؟
پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت:
اما من که میدانم او چه کسی است..!
نمیدونم چی شد که آموزگار بمن شک کرد و گفت فلانی بیا انشاتو بخون . من که شوکه شده بودم با دست پای لرزان و با بی میلی کامل رفتم پای تخته . الکی دفتر سفید را که دو یا سه کلمه توش نوشته بودم روبروی چشمام گرفتم و با صدای لرزان شروع کردم و بقول قدیمی ها بصورت فی البداهه و از حفظ انشا رو خوندم . هرچی در باره اون موضوع به نظرم میرسید همونجا بصورت ادبی و انشاگونه میخوندم . معمولا همه یک صفحه انشا مینوشتند . منم همون اندازه خوندم . بچه ها که کاغذ سفید دفتر منو دیده بودند ابتدا با تعجب نگاه میکردن که من اینارو ازکجا میخونم ؟
بعد یه دفعه پخی زدن زیرخنده ومن دستپاچه شدم و به تته پته افتادم. هرچی معلم میگفت بخون و ادامه بده من سرمو انداخته بودم پایین و از ترس میلرزیدم.
بچه ها هم همه فهمیده بودن و هی میخندیدن.
بالاخره معلم حوصله اش سر رفت و گفت بیا جلو انشاتو بده ببینم .
من درست مثل اینکه قتلی مرتکب شده باشم و منتظر اعدام باشم همانطور با خجالت و سربزیر بسمت معلم رفتم و دفتر سفید را به او دادم . جرات نمیکردم سرم رو بالا بیارم و به صورت معلم نگاه کنم . با خودم گفتم عنقریبست که هم آبرویم بعنوان یک دانش آموز خوب میره و هم یک کتک حسابی نوش جان میکنم و جریمه هم میشوم.
معلم بهم گفت سرتو بالا بگیر . با حرکت بسیار آهسته سرمو کمی بالا آوردم و زیر چشمی نگاهی بهش انداختم .
دیدم داره میخنده. و گفت : آفرین آفرین آفرین
واقعا دست مریزاد اصلا فکر نمیکردم بتونی از حفظ و فوری انشا تو مغزت بسازی و همین جا بخونی . این کاربسیار با ارزشی است که انجام دادی . کسی که میتونه تو این سن از حفظ یک صفحه مطلب بخونه اگر فرصت کنه و بنویسه حتما انشای زیبایی خواهد شد. آفرین . بچه ها یاد بگیرین . همتون باید تمرین کنین تا بتونین هرجا لازم شد صحبت کنین.
حالا یک کف محکم برای این دانش آموز بزنین . بچه ها هم انصافا تشویق مفصلی کردندو معلم عزیز هم یک نمره بیست روی همون صفحه سفید برام نوشت.
احساس بسیار خوشایندی داشتم . میخواستم پرواز کنم . از نهایت ترس و تحقیر به بالاترین افتخار رسیده بودم . هنوز مزه این لذت بیش از حد معنوی را گاهی اوقات مزه مزه میکنم . هنوز هم این آقای محمودی عزیز را میبینم و همیشه دستش را میبوسم امیدوارم خدا حفظش کند . واقعا معلم های خوبی داشتیم که خاطرات محبتهایشان را هرگز فراموش نخواهم کرد.
برگرفته از وبلاگ: babajun
© 2008 luxe.blogfa.com Powered By : Blogfa |